💔💔رفاقت دروغی💔💔
22:29 1403/06/09 | H. A
لیسا
وقتی رسیدم مکسو دیدم خیلی جون شده بود اومدم برم سمتش که پام پیچ خورد و افتادم که یکی منو گرفت اون الکس بود اکسم
ل: چه عجب😒😒
ا: سلام خانم مانوبان😊😉😙🙄
ل: سلام اقای گراهام و خداحافظ😒🙄😡
و رفتم سمت مکس
مکس داشتم با نانا حرف می زدم که یه دختر زیبارو اومد جلوم😚
ل: سلام اقای کیم 😊🤗
م: سلام خانم...... 😯😯
ل: مانوبان هستم لالیسا مانوبان🤗🤗
م: منم م.......
ل: مکس کیم درسته.؟؟ میشه من دوست دخترتون بشم؟😊😊
م: 😶😶😶😶😶
از حرفش تعجب کردم!!!
ل: ببخشید😔😔😫😫
م: نه اشکالی ندا...... 😉😉
ن: ببخشید خانوم ولی من با ایشون کار دارم🙄🙄😒😒🥱😏😏
م: فردا صحبت می کنیم😉😉
ل: چشم😔😔
ادامه