زندگی

اینجا همچی ازاده🪐♥از میراکلس تا کیپاپ🌹

رفاقت دروغی پارت 4
12:07 1403/06/19 | H. A
رفاقت دروغی پارت 4

لیسا

وقتی اون دختر با مکس رفت یدقیقه حالم بد شد نکنه اون دوست دخترش بود حالم بد بود که دیدم جنی و الکس با هم می رقصند و هم دیگرو بغل کردند وجنی اومد تو گوشم گفت

ج: لیسا تنها شدی نه دختره اشغــ*ال فکر کردی با مکس ازدواج کنی ها. حالا الکسم مال منه

حالم بعد بود اون از مکس اون از جنی نمیدونستم چیکار کنم چاقو رو از رو میز برداشتم و زدم به قلبم و با همه چی خداحافظی کردم

 

اینم پارت آخر چون می خوام رمان جدید بزارم بای😉😉

 

 

لیسا

وقتی رسیدم مکسو دیدم خیلی جون شده بود اومدم برم سمتش که پام پیچ خورد و افتادم که یکی منو گرفت اون الکس بود اکسم

ل: چه عجب😒😒

ا: سلام خانم مانوبان😊😉😙🙄

ل: سلام اقای گراهام و خداحافظ😒🙄😡

و رفتم سمت مکس

مکس داشتم با نانا حرف می زدم که یه دختر زیبارو اومد جلوم😚

ل: سلام اقای کیم 😊🤗

م: سلام خانم...... 😯😯

ل: مانوبان هستم لالیسا مانوبان🤗🤗

م: منم م....... 

ل: مکس کیم درسته.؟؟ میشه من دوست دخترتون بشم؟😊😊

م: 😶😶😶😶😶

از حرفش تعجب کردم!!! 

ل: ببخشید😔😔😫😫

م: نه اشکالی ندا...... 😉😉

ن: ببخشید خانوم ولی من با ایشون کار دارم🙄🙄😒😒🥱😏😏

م: فردا صحبت می کنیم😉😉

ل: چشم😔😔

💔💔رفاقت دروغی 💔💔

 

جنی 

که مکس اومد (مکس برادر جنیه و اون هم به پارتی دعوته) 

م: سلام جوجه بنفش😒🙄😏

ج: سلام کله زرد🙄🙄🙄 من رفتم بخوابم بای 🥱🥱😴😴

م: بای🥱🥱

جنی

 فردا ساعت          10:00

باصدای مکس از خواب بلند شدم اخه کدوم خری اول صبح گیتار می زنه باصدای داغونش که دیدم ساعت دهــــــه یا خدا😨😨😱😱 بدوبدو لباس پوشیدم و رفتم برا خرید

لیسا    

ساعت    10:00    

بعد ازکلی خرید رفتم خونه 😮‍💨😮‍💨

در خانه لیسا

لباسمو عوض کردم خریدامو گذاشتم رو مبل و خودمو پرت کردم رو تخت و نشتم به دیدن عکسای مکس وای من عاشقشم ♥💕💖اون خیلی جذابه🤭🤤🤩😍

شب          ساعت         12:00

لیسا 

یه لباس مشکی سکسی و باز پوشیدم که جلوش چاک داشت و رفتم به پارتی

جنی

یه لباس سفید بلند پوشیدم و بدو بدو با مکس رفتم

قدرت گرفته از بلاگیکس ©